تا کی یک هنر پیشه خواهم بود
امروز روز قشنگیه!پائیز داره تموم میشه و قدم در زمستان خواهیم گذاشت.
شب یلدا..... بلندترین شب سال!
کاش خوشیهای ما هم به اندازه این شب طولانی و غمهامون به اندازه روزش کوتاه بود
مدتهاست دارم به این فکر میکنم که چه هنرپیشه ماهری شدم.
همه جا در حال نقش بازی کردنم...... تو کار نقش یک کارمند خوب،تو خونه نقش یک دختر خوب،تو دوستی نقش یک دوست خوب و هزاران نقش خوب دیگه........
بازی روی صحنه زندگی با این همه نقش خیلی سخته.
اون فد در قالب این نقشات فرو میری که کم کم خودت رو فراموش میکنی.
دلم واسه خودم تنگ شده.حس میکنم خودم با همه خوبیها و بدی های ذاتی که دارم بهتر از همه این نقشام هستم.
فهمیدم تو این دنیا هرچه کمتر بفهمی اونقدر سهل تر زندگی میکنی.
وقتی زیاد میفهمی و میبینی دنیای فکریت خیلی وسیعتر از دنیای پیرامونته میشکنی و ناچاری پوسته خودت رو بدری و دنیاتو کوچیکتر کنی تا بتونی با همه زندگی کنی و این چه قد سخته.....و نهایتاً چون عمیقاً نمیتونی این حرکت رو بپذیری ناچاری نقش بازی کنی تا تماشاچی های دنیای بیرون ازایفای رل های مختلفت لذت ببرن.
تصور مبهمی از آینده دارم....... تا کی یک هنر پیشه خواهم بود!این همه جایزه اسکار واسه خوب نقش بازی کردن رو نمیخوام.